ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

خاطرات ساینا

ع ش ق

تاریخچه سپندارمذگان:(ولنتاین ایرانی) ولنتاین ایرانی : در ایران باستان، نه چون رومیان از سه قرن پس از میلاد، که از بیست قرن پیش از میلاد، روزی موسوم به روز عشق بوده‌است. در تقویم ایرانی دقیقا مصادف است با ۵ اسفند که در گاهشماری کنونی برابر است با ۲۹ بهمن، یعنی تنها 4 روز پس از روز ولنتاین. این روز سپندارمذگان یا «اسفندارمذگان» نام داشته‌است.  ابوریحان بیرونی در آثارالباقیه آورده‌ است که ایرانیان باستان این روز را روز بزرگداشت زن و زمین می‌دانسته اند. فلسفه بزرگداشت این روز به عنوان “روز عشق” به این صورت بوده است که در ایران باستان هر ماه را سی روز حساب می کردند و علاوه بر اینکه ماه ...
29 بهمن 1391

پنجشنبه جمعه

دیروز شادی جون به عکس هفته پیش حسابی ازت راضی بود... شما که بعد از گوش دادن به فایل ریکورد شده کلاست معتقد بودی که اون من نبودم و یه دختر دیگه بود که انداختیش جلوی گرگ و خورده شده این جلسه جبران کردی به طوری که معلمت هم باورش شد که جلسه پیش اون دختر شیطون ساینا نبود... بعدم به من تاکید کرد که مث هفته گذشته قبل از شروع کلاس باهات درس کار نکنم......که نتیجه اش رو دیدیم... دیروز بسکتبال تشکیل نشد... از طرفی بهتر شد چون منتظر یه بسته بودم.....که ساعت 5 به دستم رسید و اگه نمیبودم برگشت میخورد. یه کم کارتون دیدیم....دکتر ارنست و تام جری و ...کلا شبکه پویا... 2 ساعت تمام بعد از کارتون دیدن کتابهای کار ریاضی که تابستون از کانون پرورش فکری واست...
27 بهمن 1391

هفته ای که گذشت...نمایش.....کنسرت...مهمونی رفتن، مهمون اومدن.....

این هفته کلی از وقتت به کتاب خوندن بابا واست سپری شد. سه شنبه رفتیم موسیقی و تمرین واسه کنسرت 5 شنبه....متوجه شدیم که روز یکشنبه جبرانی برگزار شده.....آخه سه شنبه پیشش میلاد پیامبر بود....چه حیف که از دست دادیم. شماره جدیدم رو ثبت نکرده بودم واسه همین به اشتباه افتادیم. به هر حال با همون یک جلسه تونستی  به سومین کنسرت خودتو برسونی. چهارشنبه به همراهی بابا سه تایی رفتیم نمایش کودک..." آی قصه قصه قصه" همراه با موسیقی سنتی. بد نبود...ولی بیشتر از نمایش موسیقی زنده حین نمایش لذت بخش بود. آخر نمایش متوجه شدیم امیر جعفری و پسرش آیین هم توی تماشا چیا بودن.... چقدر پییییییییییر شده بود. پنجشنبه صبح قبل از رفتن به کلاس فرانسه 2 ساعتی با هم م...
23 بهمن 1391

دو سه روز گذشته...

امروز خاله زهره بعد از کلاسم اومد پیشم. شما مهد بودی و همش میگفت چقدر خونه سوت و کوره بدون ساینا. واست یه کتاب جدید و یه خوراکی زحمت کشیده بودن آوردن. پریشبم عمه جون فاطمه و خاله محبوبه اینا خونمون بودن... جای بابا و خاله ملیح اینا حسابی خالی بود. چند روز پر بارش رو پشت سر گذاشتیم. دیشب از سر و صدای رعد و برق بیدار شدم نزدیکای چهار صبح بارون قطع شد و بعدم برف... صبح که بیدار شدی همه جارو سفید پوش دیدی ازم خواستی از مهد که برگشتیم برف بازی کنی تو محوطه... غافل از اینکه همش تا عصر اب شد. حسابی ناراحت شدی و بد قلقی کردی. طفلی خاله زهره رو تحویل نگرفتی با هم اومده بودیم دنبالت.....بعد که خاله زهره رو رسوندیم زنگ زدی که ازش تشکر کنی بخاطر کتاب ...
15 بهمن 1391

دوستتتتتت داریم

یک هفته ای خاله زینت جون، دائی بهنام و بعدم الهه جون پیشمون بودن.... روزها مث برق گذشت و گذشت....تا امروز عصر که همگی رفتن و ...... ): خیلی خوش گذشت....خدایا شکر که به خوبی گذشت...  خوشبختانه بارون رحمت خدای مهربون از دیشب بی وقفه در حال باریدنه...امروز همگی زدیم زیر بارون شما هم شاد و سرحالی خداروشکر... الان مشغول تمرین رایتینگ زبانی. عشق نوشتنی. واست جمله مینویسم شما از روش مینویسی...بعدم واسه خودت بیست میزاری. پریروز توی مهد ، خانوم دکتر سعیدی یه جلسه واسه مادران برگزار کردن... موضوع، مشورت در مورد برگزاری 2 تا کلاس جدید بود... خیلی دوستت داریم نفس.:-*
10 بهمن 1391
1